اقیانوسِ آرام:>



من امیدی نداشتم. سرم را روی دست هایم گداشته بودم و به مامان که با اعتماد بنفس منتظر شنیدن نام من بود میگفتم بیخودی خودت را معطل نکن، اینترنت را هم میتوانی قطع کنی و بروی. اگر جزء آن 6 نفر شایسته تقدیر نبودم، حالا که اسم 7_8 نفر از 10 نفر برنده نهایی را گفتند عمرا دیگر شانسی داشته باشم. دست های یخ زده و سردم را در هم پیچیدم و چشمانم را بستم. داشتم تصور میکردم انهایی که نامشان را خواندند و برچسب برگزیده پشت اسمشان خورده چه حال خوبی دارند که یکهو نام اشنایی را شنیدم. اسم خودم بود. من بودم، من بودم با همه ناامیدی ام. دو ثانیه هنگ از اسم شنیده شده به مامان زل زدم و بعد، بعد ماه ها یک جیغ بنفش از ته دل و بالا پایین پریدن ها و داد زدن:یس یس یسسسس!
اینکه موقع شنیدن اسمم روی پله ها نشسته بودم و بعد که خواستم خبر را به گوش دیگران برسانم دو سه پله ای سقوط کردم بماند، خدا میداند سیم های انتقال احساساتم چه بلایی سرشان امده بود که وسط شلنگ و تخته انداختن هایم و جیغ کشیدن های ممتدم یکهو لرزیدم و روی زمین افتادم و مثل یک داغ دیده گریه ام گرفت. طفلکی دیگران که تا همین چند دقیقه پیش جلوی دهنم را گرفته بودند تا در برابر در و همسایه حقظ ابرو کنند و من هم همینطور جفتک اندازان سعی در رهایی داشتم، اما حالا با لرزیدن و گریه کردن های دیوانه وارم درست وسط گل فرش مواجه بودند.
من تا پیش از این هیچ درکی از اشک شادی نداشتم اما از زمانی که این اختلال در بروز احساساتم پیش امده  دیگر میتوانم با اطمینان بگویم خوش به حال انهایی که زیاد از این اشک ها میریزند.


آخرین جستجو ها